هر روز در آینه ها می دیدمت ٬
امروز در چهره ای غمین ،
هر روز با یک نگاه میشناختمت ٬
امروز چندین نگاه یاریم نکرد ٬
هر روز عشق دستانت را حس میکردم ٬
امروز نه عشقی بود و نه دستی ٬
هر روز لبخندت را از لابه لای ساقه شقایقهای شاد میدیدم ٬
امروز بغض گلویت را از پس چهره ای غمگین مینگرم ٬
هر روز قلبت را که زلال بود از پشت پنجره عشق مینگریستم ٬
امروز غباری روی آن شیشه مانع نگاهم شد ٬
هر روز غنچه نشکفته ای در چشمانت سو سو میزد ٬
امروز آن غنچه نشکفته را ندیدم به گمانم خاموش شده بود ٬
هر روز که از کنارم میگذشتی با لبخندی که سرشار از عشق و محبت بود پاسخم را میدادی ٬
اما امروز سر در گریبان خود برده و غرق در تنهایی خود بودی ٬
وقتی دیدم ٬ دیده ات ابریست ٬ گریستم ٬
وقتی دیدم ٬ بغض گلویت را فشار میدهد ٬
هق هق کنان بغض گلویم ترکید ٬
آری من وجود خودم را در تو احساس میکنم ٬ پس بیا با هم یکی باشیم ؛
شعر از : افسون 
