من شاعری آواره در شبهایِ دلگیرم
(تا چشمهایت روزه میگیرند میمیرم )
شاید به پاسِ عشق بازیهایِ شامِ تو
تا سرخیِ صبحِ سحر ، با خواب درگیرم
ای ناجی و آرامشم ، ای راحت جانم
هر لحظه از عشقِ تو من ، در حال تکبیرم
تا دستهایم را به سویت میفرستم باز
گویی که در گردابِ این امواج زنجیرم
وقتی نشینم بر سر سجاده ات با سوز
با اشکِ چشمانِ دلم ، بگذر ز تقصیرم
تا دعوتی از سوی تو ، آید به سویم باز
از سفرۀ الوانِ تو افطار میگیرم
اینک سراپا مست و شیدای هوای تو
با بی قراریهای دل همواره درگیرم
ای حبِ عشقت بی نهایت در دلم ، یا رب
من با وجودِ ماهِ قرآنِ تو ، تسخیرم
در این فراسویِ زمانِ اندکِ تکرار
از شوقِ شبهایِ دعایت ، رو به تغییرم
آیینه ای بنشسته اینک ، روبرویم باز
شاید بتابد نور عشق تو ، به تصویرم
من با خیال عشق تو ، یا رب چُنین هستم
افسانه ای خاموش در دریایِ تقدیرم





شعر از : افسون 
نظرات شما عزیزان:
ahmad 
ساعت20:41---30 مرداد 1391
سلام وقتتون بخیر باور کنید بنده بسیار خرسندم که با وبلاگتون آشنا شدم بنده نیز به هنر وتجربیاتتون در سایت بزرگ ایرانیان بنام فافیسبوک نیازمندم
در صورت ممکن با عضویت در سات خودتان کمک وراهنمایی کاربران ما باشید